نوع مقاله : مقاله پژوهشی
نویسندگان
1 استادیار تاریخ دانشگاه فردوسی مشهد.
2 کارشناس ارشد تاریخ ایران باستان، دانشگاه فردوسی مشهد.
چکیده
کلیدواژهها
موضوعات
عنوان مقاله [English]
نویسندگان [English]
The Median Kingdom was the first Iranian dynasty based on a union of Aryan tribes and families. Following the formation of the Median government, authority of these Aryan tribes gradually increased and strengthened. Their power continued throughout the whole of ancient Iranian’s history including that of the Achaemenid, Parthian and Sasanian dynasties. Due to their ownership over the vast agricultural lands and herds as well as their influential position among their people and their military abilities they could play an important role in the historical development of Ancient Iran.
This paper, based on available historical evidence, historical research methodology and theories, examines the role of these influential ruling families in historical development, in particular the rise and fall of the Iranian royal dynasties of Iran’s ancient history.
کلیدواژهها [English]
مقدمه
آریاییها احتمالاً در هزارههای چهارم و سوم پیش از میلاد در سرزمینهای استپی روسیه، حد فاصل رود ولگا تا دریاچة آرال، که در وندیداد از آن به نام «ائیرانه وئیچه» نام برده شده است و امروزه از آن به عنوان گسترة فرهنگ «آندرانو» یاد میشود، از راه شبانی روزگار میگذراندند (دوستخواه، 1370، وندیداد، فرگرد 1، بند 2و3؛ Dandamaev and Lukonin, 1989: 1-6; Imanpour, 1998: 92). آنها از هزارة سوم پیش از میلاد تحت رهبری سران قبایل و طوایف خود نخست به نواحی خوارزم و سغد در آسیای مرکزی و سپس در طول هزارة دوم پیش از میلاد به تدریج وارد ایران شدند و در دامنههای شرقی زاگرس و شرق دریای خزر استقرار یافتند
Imanpour, 1998: 130)). نظام اجتماعی این اقوام مبتنی بر نظام قبایلی بود و رهبران قبایل جایگاه ممتاز رهبری معنوی، سیاسی و اجتماعی را در میان مردم خود داشتند. همچنین این قبایل در درون خود دارای سلسله مراتبی اجتماعی بودند که ریشة اوستایی داشت و از سازمان جماعت بدوی سرچشمه میگرفت و با عنوان نمانا (خانه)، ویس (ده)، زنتو (طایفه) و دهیو (کشور) نامیده میشد (دوستخواه، 1370، مهریشت، بند 18، ص 357. مقایسه کنید با: کریستن سن،1367: 29).
پس از استقرار آریاها در جانب شرقی زاگرس در ایران و تحت فشار و لشکرکشیهای پیدرپی آشوریان به شمال زاگرس، نخستین حکومت ایرانی به رهبری دیااکو و مشتکل از اتحادیهای از طوایف مادی و قبایل ساکن در منطقه شکل گرفت. (هرودوت، 1366، کتاب اول، بند 106-96؛
;Sancisi - Weerdenburg, 1988: 210-211)
(Imanpour, 1998: 192; Helm, 1981: 85
منابع آشوری برخلاف هرودوت (هرودوت، 1336: کتاب اول، بند 100-95) نام این قبایل مادی را ذکر نکردهاند؛ اما به دو گروه از آنها اشاره نمودهاند که گروهی در بخش میانی و شمالی زاگرس و در حوزة نفوذ آشوریان بودند و گروهی دیگر که مادهای دوردست خوانده شدهاند بیرون از دایرة نفوذ آنها و ظاهراً در منطقة همدان و تهران زندگی میکردند
( Imanpour,1998: 192; Helm, 1981: 88). به دنبال همین حملهها و فشارهای پیدرپی آشوریان بود که قبایل گوناگون مادی و احتمالاً اقوام محلی دیگر برای دفاع از خود و به رهبری دیااکو متحد شدند و پایههای حکومتی فدراتیو را، که رهبران قبایل در آن نقش عمدهای داشتند، پی ریختند؛ بدین گونه به تدریج پایههای قدرت خاندانی شکل گرفت (Imanpour,2002-2003: 63; Imanpour, 1998: 192). به علاوه، در کتیبههای آشوری از عدة بسیاری «ویسپتی» (خداوند و صاحب ویس) یا «خداوندان ده» یاد شده است که به نظر میرسد کسانی بودند که صاحب مقام و جانشین سرخاندان در دوران جماعت بدوی شدند. زمانی که جامعة طبقاتی رفته رفته قوام مییافت این اشخاص صاحب مقام و املاک فراوان و به تدریج به طبقة اشراف و حکومتگر تبدیل شدند (دیاکونف، 1377: 175). این امتیازات و جایگاه سیاسی و معنوی آنها، که ریشه در فرهنگ قبایلی داشت، به آنها فرصت داد که به تدریج نقشهای عمدهای در تحولات گوناگون سیاسی، نظامی، اقتصادی و اجتماعی، به خصوص در فراز و فرود سلسلههای ایرانی در دورة باستان داشته باشند.
در این مقاله تلاش شده است با تکیه بر منابع موجود اعم از داخلی و خارجی وبا استفاده از پژوهشهای تاریخی به بررسی نقش خاندانهای کهن در فراز و فرود سلسلههای ایرانی در دورة ایران باستان پرداخته شود. بدین منظور در این مقاله سعی شده است نخست مروری شود بر تحولات سیاسی هر دوره که به روی کار آمدن یا فروپاشی هر یک از سلسلههای ایرانی در دورة باستان انجامید و سپس نقش این خاندانها در این تحولات تحلیل و بررسی گردد.
نقش خاندانهای کهن در دورة مادها
نام مادها در گزارشهای بینالنهرین متعلق به سدة هشتم تا اوایل سدة هفتم پیش از میلاد و نیز در گزارشهای آشوریها همواره با صفت نیرومند آمده است
((Imanpour, 2002-2003: 61. در عنوانهای مادها در کتیبههای آشوری هیچ نشانی از امتیاز سیاسی یا قومی وجود ندارد و از دیااکو نیز تنها به عنوان یکی از فرماندهان یاد شده است (Helm, 1981: 88). بنابر ادعای هرودوت، در سدة هفتم پیش از میلاد تقسیمبندی بین مادها از روی بستگی قبیلهای بود (هرودوت،1336: کتاب اول، بند106-96). تا پایان آن سده، با وجود تشکیل اتحادیههایی از مادها و شماری از قبایل محلی به رهبری دیااکو، هنوز نیروی نظامی مستقلی تشکیل نشده بود و سپاه مادی مجموعهای از قبایل و خاندان ها بود که در صورت نیاز و به رهبری سران قبایل خود، شاه را در جنگها یاری میدادند (دیاکونوف، 1377: 182و212). این روند تا پیش از کیاکسار (هوخشتره) ادامه داشت و قدرت پادشاه همچنان متکی به سران قبایل و خاندانهایی مادی بود که روز به روز بر دامنة نفوذ آنها افزوده میشد؛ اما به ادعای هرودوت، کیاکسار (هوخشتره) نخستین کسی بود که تقسیمات لشکری را در یک قشون آسیایی اساس نهاد و سربازان را، که پیش از آن انضباطی نظامی نداشتند، به دستههای نیزهدار، کماندار و سواره نظام تقسیم کرد (هرودوت، 1336:کتاب اول، بند 102) و کوشید از دامنة نفوذ سران قبایل در امور نظامی و احتمالاً کشوری بکاهد. هرچند با توجه به وضعیت سیاسی منطقه و حضور قدرتمند آشور در پشت مرزهای سرزمین ماد و ضرورت حمایت سران قبایل مادی برای رویارویی با حملة آشوریان نمیتوان به اصل خبر اعتماد کرد، در صورت صحت آن باز هم نمیتوان نقش سران این قبایل و خاندانها را در جنگ مادها علیه آشور و سرانجام پیروزی آنها بر آشوریان در سال 612 پیش از میلاد، که با همکاری بابل انجام شد، انکار کرد.
(;Kuhrt, 2007: 30-32,39-44 فرای، 1388: 126). به ویژه که به عقیدة هلن سانسیسی ویردنبرگ، با توجه به عدم کشف و شناسایی آثار باستانی مربوط به حکومت مادها از جمله شناسایی پایتخت آنها در همدان آن گونه که هرودوت توصیف کرد، به نظر میرسد که حکومت مادها تا پایان فرمانروایی آنها همچنان متکی به سران همین قبایل و خاندانهای بزرگ باقی ماند و آنها بر خلاف آنچه که پیشتر تصور میشد، موفق به تشکیل یک حکومت متمرکز یا امپراتوری بزرگ نشدند
. (Sansisi – Weerdenburg, 1998:212)
به هر حال، به نظر میرسد در شکست دولت آشور به وسیلة مادها، سران قبایل و خاندانهای بزرگ مادی نقش اصلی را بازی کردند و در نتیجه، آنها به دنبال این پیروزی غنایم بسیار به دست آوردند؛ به گونهای که ثروت آنان بعدها در میان اقوام عهد باستان ضربالمثل شد (بیانی، 1384: 65). مالکیت بر بخش گستردهای از زمینهای کشاورزی و کسب این ثروتهای انبوه روز به روز بر دامنة نفوذ و قدرت سیاسی آنها میافزود. در دورة حاکمیت کیاکسار(هوخشتره) و به سبب جایگاه سیاسی او نوعی توازن قوا و تعامل در دولت ماد حاکم بود؛ اما به نظر میرسد که رفتار جانشین وی، آستیاگ، که فردی مستبد و نسبت به سران خاندانها و قبایل بیاعتنا بود، به ناخشنودی این خاندانها، که آن زمان در نجابت و اشرافیت کمتر از شاه نبودند، و سردی روابط شاه با آنها انجامید (دیاکونوف،1387: 235-234). انتخاب سپیتامه به ولیعهدی به وسیلة آستیاگ، که مورد پسند این خاندانها نبود، نیز بر شدت اختلافات افزود و آن را به بالاترین حد رسانید (دیاکونوف، 1377: 388- 386). این سیاستها و ناتوانی آستیاگ در رویارویی با قدرت خاندانهای بزرگ سبب ایجاد اختلاف و شکاف بیشتر بین شاه و سران این خاندانها شد (فرای، 1388: 150)؛ به طوری که این اختلافات به جدا شدن هارپاگ، یکی از سران این خاندانها که در دربار جایگاه ممتازی داشت، و پیوستن وی به کورش کبیر در جنگ سرنوشتساز جلگة پاسارگاد بین آستیاگ و کورش منجر شد (هرودوت، 1336:کتاب اول، بند 107و 127؛ بریان، 1378: 103؛
(Kuhrt, 2007: 56-58; Imanpour, 1998: 205. هرچند روایت جدایی هارپاگ از سپاه آستیاگ و پیوستن او به کورش با افسانه همراه شده است و آن را انتقام هارپاگ از آستیاگ به خاطر قتل فرزندش ذکر کردهاند (هرودوت، کتاب اول، بند 107 و127)، میتواند بیانگر واقعیتی تأمل برانگیز باشد و آن آشکار شدن قدرت خاندانهای بزرگ و نقش آنها در تحولات سیاسی و فراز و فرود خاندانهای سلطنتی در ایران باستان است.
چنانکه میدانیم هارپاگ نام خاندان بزرگی بود که به نام سردودمان خود معروف شده و مرکز قلمرو آنها همدان بوده است. نیاکان هارپاگ نیز، که خود در ماجرای سرنگونی آخرین پادشاه مادها، آستیاگ، شهرت یافت و از طریق گزارش هرودوت در تاریخ ماندگار شد، بارها نقشهایی مهم در تاریخ کهن ایران بازی کردند؛ چنانکه فردی به نام هارپاگ در نبرد با سپاهیان سارگن دوم آشوری کشته شد و هارپاگ دیگری از این خاندان در روزگار اسارحدون (680-669 پ م) بخشی از قبایل ماد را برضد آشور متحد ساخت. هارپاگ مورد نظر هرودوت نیز پس از برافتادن پادشاهی ماد، آسیای صغیر را برای کورش فتح کرد و در همان جا ماندگار شد و زیر فرمان هخامنشیان سلسلهای محلی در کیلکیه تشکیل داد (زرینکوب، 1387: 108).
نقش خاندانهای کهن در دورة هخامنشیان
پس از سقوط پادشاهی ماد به دست کورش کبیر(549 پ م)، که به نظر میرسد رویگردانی خاندانهای بزرگ از جمله خاندان هارپاگ از آستیاگ نقش عمدهای در آن داشت، کورش با تکیه بر خاندانهای پارسی و شماری از خاندانهای مادی که به او پیوستند، پادشاهی پارسی را تشکیل داد (Kuhrt, 2007: 55-59). مادها در دوران هخامنشیان جایگاه برجستهای داشتند و حتی کورش کبیر به پارسها دستور داد جبة مادی بپوشند. اصولاً امپراتوری هخامنشیان از دید خارجیان بیشتر به عنوان امپراتوری ماد و پارس شناخته شد
(Frye,1962: 85; Imanpour , 1998: 200 ) .
در کتیبههای پارسی باستان در دورة هخامنشیان نام مادها در بیشتر موارد همراه با نام پارسها آمده و نیز در کنار هر کدام از نخبگان یا اشراف پارسی در تخت جمشید یک شخص مادی تصویر شده است (Imanpour, 2002-2003: 76). در این زمان، افزون بر خاندانهای مادی خود قبایل پارسی نیز، که تعداد آنها دست کم به ده قبیله (شش قبیلة شهرنشین و چهار قبیلة چادرنشین) میرسید (هرودوت،1336: کتاب اول، بند 125 ؛ ایمانپور، 1383: 5)، هر یک به فراخور نقشی که در روی کار آمدن کورش کبیر ایفا کردند، همچون پاسارگادیان، مارفیها و ماسپیها، جایگاه ممتازی در این دوره یافتند و به جمع خاندانهای حکومتگر پیوستند.
مجموعة این خاندانها اعم از مادها و پارسها در تحولات سیاسی، نظامی، اقتصادی و اجتماعی ایران دورة هخامنشی نقش مهمی را برعهده داشتند. در واقع، پس از گسترش و تثبیت امپراتوری هخامنشیان، سران این خاندانها تکیهگاه سیاسی و اجتماعی آن شدند و در شورای سلطنتی، ارتش و دستگاههای عالی دیوانی و حکومتی حضور دائمییافتند (ورداسپی، 1357: 51- 50). در زمان پادشاهی کورش کبیر و به دلیل شخصیت کاریزماتیک او نوعی اتحاد و پیوستگی حاکم بود و او در موارد مهم همچون در جنگ علیه ماساژتها با اشراف و سران این خاندانها مشورت میکرد (هرودوت، 1336: کتاب اول، بند 104). به دیگر سخن، امتیازات بزرگان و خاندانهای حکومتگر اعم از ماد و پارس، کهبیشتر به طور سنتی از آنها به عنوان خاندانهای هفتگانة ایراننام برده میشود(فرای، 1388: 167)، از زمان کورش کبیر شدت بیشتری یافت.
کمبوجیه برای تحکیم مبانی قدرت خود علیه امتیازات اشراف قبیلهای و حکومتگر اقداماتی انجام داد و به طبقات گستردهتری از اجتماع، که نیروی اساسی کشور را تشکیل میدادند، توجه کرد. این امر به ناخشنودی و اختلاف بین سران خاندانها و پادشاه انجامید؛ چراکه آنها میخواستند که در اقدامات خود نامحدود باشند و مناصب عالیه را همچنان در دست داشته باشند (داندامایف، 1373: 226- 225). حتی به ادعای هرودوت، کمبوجیه فرمان داد دوازده نفر از اعیان و بزرگان ایرانی را در زیر زمین مدفون کنند (هرودوت، 1336،کتاب سوم). هرچند به دلیل قداست خاک نزد ایرانیان، در درستی ادعای هرودوت تردیدفراوان وجود دارد، به نظر میرسد ادعای او دربارة وجود اختلافبین کمبوجیه و سران خاندانهای بزرگ نباید به دور از حقیقت باشد (بریان، 1378: 242). مبارزات کمبوجیه و سپس برادر او، بردیا، علیه اشراف حکومتگر شرایط بسیار سنگین و دشواری را برای آنها و امپراتوری هخامنشیان پدید آورد. لشکرکشی کمبوجیه به مصر و دوری از مرکز امپراتوری باعث شد که توطئهای به وسیلة اشراف حکومتگر علیه وی ترتیب داده شود (داندامایف، 1373: 228). بردیا تلاش کرد خانوادههای بزرگ پارسیای را که کمبوجیه علیه آنان به اقدامات خشونتآمیز دست زده بود با خود همراه سازد؛ اما ظاهراً موفق نشد (بریان، 1378: 253) و سرانجام همزمان یا پیش از مرگ کمبوجیه، به گونهای بسیار معماآمیز درگذشت. اشراف پارسی به رهبری داریوش علیه بردیا توطئه کردند و او را کشتند. به دیگر سخن، مبارزة قدرت بین پادشاه و اشراف حکومتگر در این زمان به مرحلة سختیرسید (داندامایف، 1373: 239- 228)؛ زیرا بردیا (گئومات مغ) به دلیل خودسریها و عدم فرمانبرداری سران این خاندانها املاک و زمینهایی را که به عنوان هدیة مشروط به آنها داده شده بود بازپس گرفت (بریان، 1378: 257). همچنین وی با بخشیدن سه سال مالیات کوشید عامة مردم را در سرزمینهای بیرون از محدودة پارس با خود همراه کند (هینتس، 1385: 132)؛ اما این تصمیم دشمنی سران خاندانها پارسی و شاید دیگر خاندانها مانند مادها را که نگران از دست دادن منافع خود حتی به صورت موقت بودند در پی داشت (بریان، 1378: 259- 258).
به طور طبیعی، این شرایط برای طبقةنیرومند و حکومتگر در این دوره نمیتوانست تحملپذیر باشد (قاسمی، 1357: 44)؛ در نتیجه، این سیاست به رویارویی سران هفت قبیلة پارسی به رهبری داریوش علیه بردیا انجامید ( کتیبه بیستون، ستون 1). منابع گوناگون قتل بردیا (گئومات مغ) را به روشهای مختلف بیان و توجیه میکنند؛ ولی همة آنها معتقدند که کلیة قاتلان بردیا نمایندگان اشراف قبیلهای بودند (بریان، 1378: 264) و جایگاه ممتازی در دربار داشتند؛ زیرا چنانکه هرودوت (1336، کتاب سوم، بند 79-67) نقل کرده است در یکی از جلسات توطئهگران هنگامی که اتانس برای ورود به کاخ اظهار نگرانی کرد و معتقد بود که باید تأمل کنند و کار را به عقب بیندازند، داریوش در پاسخ به او گفت: کمترین مشکلی برای عبور از محل نگهبانان وجود ندارد؛ چراکه هیچ کس نیست که از سر احترام به مردانی در ردیف و مقام ما درهای کاخ را نگشاید. به دنبال آن، هر هفت تن نظر داریوش را پذیرفتند و بیتأمل به سوی کاخ حرکت کردند. هنگامی که به آستانة کاخ رسیدند، نگهبانان، که برای پارسیهای والامقام احترامی فراوان قائل بودند و هرگز تصور نمیکردند که آنها چنین نقشهای در سر داشته باشند، راه را برای آنان باز کردند. هیچ کس حتی یک سؤال هم از آنها نکرد. تنها وقتی که به داخل صحن رسیدند، شمار اندکی از خواجگان و چند تن از نگهبانان دروازه مقاومت کردند که کشته شدند و سرانجام آنها موفق شدند که بردیا (گئومات مغ) را نیز به قتل برسانند (همان جا).
پس از آن، امتیازات شماری از اشراف و بزرگان که به وسیلة کمبوجیه و بردیا (گئومات مغ) مختل شده بود به آنها بازگردانده شد (فرای، 1388: 164). به نظر میرسد این امتیازات بنا به سفارش داریوش در کتیبة بیستون- که از شاهان بعدی خواست که تبار آنها پاس داشته شود (کتیبه بیستون، ستون 4، بند 19)- تا آخرین لحظات سلطه و حکومت هخامنشیان برای آنها و فرزندانشان محفوظ ماند و مراعات شد (داندامایف، 1373: 298). در مقابل، در این زمان از امتیازات بسیاری از خاندانهای کهن که پس از کودتای داریوش به مخالفت با او برخاستند کاسته شد و حتی نه تن از سران برخی از این خاندانها اعم از پارسی، مادی، عیلامی و ... به وسیلة داریوش اسیر و کشته شدند. (کتیبه بیستون، ستون چهارم، بند دو). در هر حال، به نظر میرسد که جایگاه این اشراف پارسی، که بعدها به خاندانهای هفتگانه شهرت یافتند، نه تنها در زمان داریوش حفظ شد، بلکه فرزندان آنها پس از داریوش نیز از وفادارترین افراد به حکومت بودند و تسلط خود را بر کشور با حضور در بالاترین مقامات لشکری و کشوری، مالکیت زمینهای گسترده و انباشت ثروتهای فراوان حفظ کردند. تنها یک بار موقعیت آنها به خطر افتاد و آن هم زمانی بود که کورش صغیر با همکاری مزدوران یونانی علیه اردشیر دوم، که پشتیبانی اشراف پارسی را به همراه داشت، شورش کرد (داندامایف، 1381: 324). پس از آن نیز قدرت اشراف پارسی تا آخرین لحظة حکومت هخامنشیان همچنان پابرجا بود؛ چنانکه آنها در هنگام تاجگذاری داریوش سوم و در جنگهای وی با اسکندر از جمله جنگ گوگمل، در کنار او بودند و حتی ارخینس، فرماندة لشکر پارس در نبرد گوگمل، افتخار میکرد که از بازماندگان هفت تن پارسی بود (بریان، 1378: 1620-1619). در هر حال، به نظر میرسد که به دنبال شکستهای پیدرپی داریوش سوم از اسکندر مقدونی و فرارهای مکرر او دست کم دو تن از رهبران خاندانهای حکومتگر؛ یعنی، بسوس، والی باختر، و نبرزن علم مخالفت برافراشتند و سرانجام در برابر داریوش ایستادند (کنت کورث، کتاب 5، بند 11-9، به نقل از پیرنیا: 1316، 2/ 1444-1433) و وی را دستگیر کردند و کشتند. عملاً پیش از آنکه اسکندر به امپراتوری پارسیان پایان دهد، این سران خاندانهای حکومتگر بودند که چنین کردند. به دیگر سخن این رویداد بار دیگر نقش مهم خاندانهای کهن را در تحولات ایران باستان به خوبی نشان میدهد.
پس از سقوط هخامنشیان (323 پ م) قدرت خاندانهای بزرگ ایرانی ادامه یافت. اسکندر و جانشینانش؛ یعنی، سلوکیان ناچار شدند برای دوام حاکمیت خود بسیاری از ساتراپهای پارسی را در مقامشان باقی بگذارند (گوتشمید، 2536: 32؛ دیاکونف، 1351: 6) و تقسیمات پیشین را حفظ کنند (شیپمان، 1384: 101). به عبارت دیگر، با وجود حاکمیت سلوکیان بر ایران به نظر میرسد نه تنها از قدرت این خاندانها کاسته نشد، بلکه زمینة نفوذ بیشتر آنها نیز فراهم گردید؛ زیرا با روی کار آمدن سلسلة اشکانی و قدرتیابی خاندانها و طوایف پارتی، تشکیل حکومتی متمرکز غیرممکن گردید و شاهان اشکانی ناچار شدند به نظام حکومتی کرده خدایی (ملوکالطوایفی) تن دهند که این نشانگر قدرت فراوان خاندانهای کهن در این دوره است.
نقش خاندانهای کهن در دورة اشکانیان
زندگی پارتیان همچون دیگر اقوام هند و ایرانی پیش از ورود به ایران و در دورة حضور در سرزمین پرثوه در شرق دریای خزر بر زندگی شبانی و نظام قبایلی مبتنی بود و مردم تحت رهبری سران قبایل روزگار میگذراندند. ورود پارتیان به ایران و درآمیختگی پدیدههای کهن و نو در میان آنان سبب پدیداری طبقة جدیدی از خاندانهای حکومتگر در ایران شد. شمار خاندانهای بزرگ در این دوره طبق سنت همیشگی در ایران، هفت خاندان ذکر (بهار، 1377: 80) و حتی در منابع مربوط به دورة اشکانی همچون آریان اشاره شده است که اشک و تیرداد به کمک پنج همدست خود (در مجموع هفت تن) آندوراگوراس، ساتراپ سلوکی، را کشتند که یادآور داستان قتل بردیا (گئومات مغ) به دست داریوش و شش همدست اوست (ویسهوفر، 1377: 170)؛ اما با توجه به اشارة کارنامة اردشیر بابکان، که از 260 کدخدایی، ملوک الطوایف و آپینوس از 72 شهر بینام برده است (فرهوشی، 1354: 3)، میتوان گمان برد که شمار خاندانهای حکومتگر در این دوره بیش از این تعداد بود.
هرچند طبق گزارشها خاندانهای بزرگی مانند سورن و کارن همچنان جایگاه بسیار والا و استواری داشتند و حتی خاندان سورن حق گذاشتن تاج بر سر شاه را یافت (ویسهوفر، 1377: 176؛ ولسکی، 1383: 104) و از جایگاه ممتازتری در کشور برخوردار بود، شواهد نشان میدهد که حدود اقتدار خاندانهای دیگر هم در این دوره کم نبود. آنها عضو سنا یا شورای بزرگان و کاهنان پارتی بودند که شاه را از میان خاندان اشکانی برمیگزیدند و از لحاظ نظامی سواره نظام قدرتمندی داشتند که در جنگها بسیار مؤثر بود (فرای، 1388: 355). همچنین آنها املاک وسیعی داشتند که در اقتصاد کشور تأثیرگذار بود؛ حتی تمام مقامهای اداری و قضایی به عهدة آنها بود (کریستن سن، 1367: 34). از لقبهای مندرج در کتیبهها، که بیشتر در بخشهای مرزی مانند دورااوروپوس و الحضر هستند، میتوان تا حدود زیادی پایگاه بزرگان را که با عنوان «خداوند» خطاب شدهاند درک کرد (فرای، 1388: 356).
خاندان اشک نخست با یاری مجموعهای از این قبایل و طوایف قدرت را به دست گرفت و در طول مدت سلطنت، به ویژه در هنگام تهاجم خارجی مانند جنگ حران، از همکاری و یاری آنها بهره میبرد؛ اما این خاندانها هنگامی که منافع خود را در خطر میدیدند، مشکلات فراوانی را برای خاندان سلطنتی به وجود میآوردند و سرانجام زمینة سقوط این سلسله را فراهم کردند. چنانکه میدانیم اقتدار این خاندانهای بزرگ در دورة اشکانیان بارها باعث اختلاف بین شاه و سران این خاندانها و جنگهای داخلی شد (پیرنیا،1316 :2685). هنگامی که منافع آنها به وسیلة شاهان تأمین نمیشد یا محدود میگشت او را به بهانهای عزل میکردند و فرد دیگری را، که خواستههای ایشان را بهتر برآورده میکرد، به جای او میگماردند (گیرشمن، 1364: 314-313). به عنوان مثال، در سال 32 یا 31 پ م تیرداد نامی با حمایت محافل اشرافی علیه فرهاد چهارم قیام کرد. شهریار پارت تنها با کمک سکاها موفق شد رقیبش را بیرون راند و تیرداد سرانجام با گروگان گرفتن پسر کهتر فرهاد به روم پناهنده شد. به دنبال این رویداد، شاهنشاه پارت تلاش کرد که امپراتور روم را تشویق به تحویل دادن تیرداد و فرستادن پسرش به ایران کند؛ ولی رومیان تنها با بازپس فرستادن پسرش موافقت نمودند و تیرداد را تسلیم شاه ایران نکردند (شیپمان، 1383: 54-53). این رقابتها پیشدرآمد دورهای طولانی از ستیزهای خانگی در میان پادشاهان اشکانی شد؛ بدین معنی که در سال 4 م اشراف و نجیبزادگان ایرانی فرهادک، پادشاه جدید پارت، را به سبب واگذاری ارمنستان به روم، پدرکشی و بیتوجهی به سنتهای بومی از سریر شاهی برداشتند. او به سوریه گریخت و اندکی بعد در آنجا درگذشت (همان:57). پس از آن، بزرگان شاهزادهای به نام ارد سوم را به تخت نشاندند؛ اما او را نیز به بهانة تندخویی و سختگیری، در یک مهمانی فروگرفتند. پس از وی، اشراف، نجیبزادگان و سران خاندانهای حکومتگر ونن را، که در روم گروگان بود، به پادشاهی برگزیدند؛ اما باز هم به بهانة اینکه شاهزاده تربیت رومی داشت سر به شورش برداشتند و اردوان نامی را در برابر وی علم کردند. سرانجام ونن شکست خورد و گریخت. یا برعکس، هنگامی که شاه از نفوذ و محبوبیت یکی از سران این خاندانها نگران میشد، میکوشید آن شخص را حذف کند؛ چنانکه پس از جنگ حران، که به پیروزی سورن انجامید و سبب شهرت وی در کشور شد، شاه به قتل او داد (ولسکی، 1383: 104).
این روند تا آخر پادشاهی پارت همچنان ادامه داشت. هرچند ظاهراً این رقابتها و اختلافات یک امر درون خانوادگی بین شاهزادگان اشکانی بود، میتوان آنها را به طور مشخص رقابت میان خاندانهای حکومتگر برای به تخت نشاندن شاهزادههای همسو با منافع خود دانست (یارشاطر، 1368: 168).
درگیریهای میان اشراف و مقام سلطنت به بهای تلفات و زیانهای سنگینی برای کشور تمام شد. این کشمکشها پایههای حکومت را سست و حوزة اقتدار پادشاه ایران را برای وظایف مهم محدود کرد و به نابسامانی در دولت اشکانی افزود (ولسکی، 1383: 183)؛ حتی کار را بدان جا کشاند که رومیان به میانجیگیری در این درگیریها فراخوانده شدند (شیپمان، 1383: 53). این عوامل سبب شد هنگامی که اردشیر بابکان یکی از رهبران خاندانهای بزرگ در فارس علیه حاکمیت خاندان اشکانی قیام کرد، بسیاری از این بزرگان و خاندانهای کهن با او همراه شوند و در خدمت او قرار گیرند و از اردوان روی برگردانند. در هر حال، سرانجام همین درگیریهای داخلی و اختلافات میان خاندانها و قبیلههای بزرگ دورة اشکانیان و نبود حکومتی متمرکز مقتدر که بتواند در برابر خودسریهای آنها ایستادگی کند، به تدریج سبب سقوط این سلسله و ظهور سلسلة جدیدی از پارسیان به نام ساسانیان در سرزمین پارس شد (گیرشمن، 1364: 313).
نقش خاندانهای کهن در دورة ساسانیان
اردشیر بابکان، که خود از طبقة روحانیون و یک مؤبدزاده بود (دینوری، بیتا: 7)، کوشید برای ایجاد تمرکز در کشور و پایانبخشی به نظام ملوکالطوایفی و حاکمیت سران قبایل حکومتگر از قدرت دین استفاده کند (ایمانپور، 1369 :211؛ 7: 2008، Kreyenbroek). هرچند وی با استفاده از این سیاست توانست نظر روحانیون زرتشتی از جمله تنسر را- که ادعا شده است از روحانیون بلندمرتبة این دوره بود- به خود جلب و از حمایت آنها در تحکیم مبانی خاندان ساسانی استفاده کرده، «یک خدایی» را در کشور برقرار کند (ایمانپور،1369: 211)، پس از مرگ وی و فرزندش، شاهپور اول، سران خاندان ها توانستند با همکاری و پیوند با روحانیون زرتشتی نیروی خود را بازیابند و به مقابله با قدرت پادشاهان ساسانی برخیزند و مقام سلطنت را بازیچة خود کنند (ایمانپور، 1371: 281).
طبری در داستانهایی دربارة بهرام گور، از هفت کس از بزرگان و سران خاندانها یاد میکند که همواره همراه و پشتیبان وی بودند. وی نقل میکند بهرام گور زمانی که به قصد شکار به سوی جنگلهای ارومیه رفت، هفت کس از بزرگان و سران خاندانها را با سیصد تن از یاران دلیر خویش همراه برد. همچنین او در بازگشت از پیکار با ترکان به سپاسداری پیروزیای که به دست آورده بود بیست هزار درهم به خاندانها و مردم والانژاد داد، سپس با هفت کس از اهل خاندانها و سیصد سوار از نخبة یاران خویش از راه آذربایجان و کوه قبق به سمت خوارزم رفت (طبری، 1362: 621). ذکر مکرر عدد هفت احتمالاً اشارهای به سنت ایرانی است که بیشتر از هفت خاندان حکومتگر در طول تاریخ ایران باستان نام میبرند؛ در حالی که با توجه به ادامه و حضور خاندانهای پیشین در ایران؛ یعنی، مادها، پارسها و بعد پارتیان- که با وجود تحولات سیاسی در کشور به حیات سیاسی خود ادامه دادند- به نظر میرسد که در دورة ساسانی تعداد آنها بیش از این هفت خاندان معروف بوده باشد (برای آگاهی از تعداد این بزرگان و درباریان مقایسه کنید با نصرالهزاده، 1384: 235-234؛ اکبرزاده، 1385: 40 و 30-27 به خصوص که علاوه بر خاندانهای پارسی و مادی بسیاری از خاندانهای بزرگ پارتی مانند خانوادههای سورن، کارن و مهران نیز در این دوره حضور داشتند. در واقع، آنها اتحادیهای از خاندانهای ساسانی و پارتی را تشکیل میدادند. هنگامی که در دورة هرمزد چهارم، این اتحادیه با شورش بهرام چوبین علیه حاکمیت ساسانیان گسسته شد، زمینة فروپاشی امپراتوری ساسانیان نیز فراهم گردید
(2009: 3 , Pourshariati).
ساسانیان نخست کوشیدند با ایجاد یک دینی در کشور تا حدودی از نفوذ و قدرت خاندانهای بزرگ بکاهند (راوندی، 1354: 632). سپس، ساسانیان برای کاهش نفوذ این خاندانهای بزرگ در سرزمینهای تحت سلطه تلاش کردند سران آنها را در دستگاههای مفصل اداری مملکت به مقامات عالی برگزینند تا ضمن از بین بردن دامنة نفوذ آنان در مناطق خود، که دارای املاک فراوانی در آنجا بودند، آنها را در مرکز حکومتی مهار کنند و بر تحرکات آنها نظارت داشته باشند. همچنین ساسانیان کوشیدند فئودالیتة دوران اشکانی را به فئودالیتة دولتی تغییر دهند تا سران این خاندانها ناچار شوند به دلیل وابستگی بیشتر به حکومت همچنان نسبت به آنها وفادار باشند. برخی از این خاندانهای بزرگ، که نفوذ و اقتدار و املاک فراوان داشتند، عبارت بودند از خاندان قارن در نهاوند، خاندان سورن در سیستان، خاندان اسپهبدان در گرگان و خاندان مهران در ری و پارس (مظاهری، 1377: 5- 23). اما ظاهراً این تدابیر نتوانست از دامنة قدرت و نفوذ آنها بکاهد و آنها را وادارد به طور کامل در همسویی و موافقت با سیاستها و خواستهای شاهان ساسانی گام بردارند. به دیگر سخن، با این سیاست رقابتها به دربار و مرکز حاکمیت ساسانی کشیده شد و تاریخ دورة ساسانی پر از داستانهای دسیسهها و رقابتهای اشراف و خاندانهای حکومتگر برضد شاهنشاهان شد (ورداسپی، 1357: 80). این امر وقتی شدت یافت که سران این خاندانها و نجیبزادگان با روحانیون همگام شدند و با آنها در رقابتهای سیاسی به همکاری پرداختند. به تدریج در هنگام ضعف پادشاهان، مقام سلطنت بازیچهای در دست آنان شد. چنانکه از مرگ شاهپور دوم تا سلطنت یزدگرد اول، هر کسرا موافق میل خود مییافتند به تخت مینشاندند یا بالعکس از سلطنت فرو میگرفتند و می کشتند (ایمانپور، 1371: 281). در راستای همین رقابتها بود که آنها پس از پادشاهی هرمزد دوم پسرش، آذر نرسی، را بر تخت نشاندند؛ اما وقتی که او را موافق نیافتند از میان برداشتند و برادر او را، که شایستة سلطنت نمیدانستند، کور کردند و برادر دیگرش را به زندان افکندند و برای سلطة بیشتر خود بر کشور، فرزند آذرنرسی را، که در رحم مادر بود (شاهپور دوم)، شاه خواندند (زرینکوب، 1368: 443). سران این خاندانها در هنگام پادشاهی شاهپور دوم، که اقتدار لازم را برای مهار آنها داشت، سکوت اختیار کردند (مظاهری، 1377: 23)؛ ولی با مرگ شاهپور دوم و تا زمان یزدگرد اول، آنها هر کس را که موافق میل خود مییافتند بر تخت مینشاندند یا برعکس برکنار میکردند و میکشتند؛ چنانکه در این فاصله اردشیر دوم را خلع کردند (یعقوبی، 1366: 199؛ مسعودی، 1365: 235) و شاهپور سوم را به قتل رساندند (دینوری، 1366: 78) یا هنگامی که یزدگرد اول در برابر زیادهخواهیهای این خاندانها و روحانیان در برخورد با عیسویان تسلیم نشد، او را بزهکار خواندند و سرانجام به طرز مرموزی در نقطهای بیرون از پایتخت کشتند (فردوسی، 1361،4/1821؛ دینوری، 1366: 93؛ شیپمان، 1383: 48). پس از قتل یزدگرد حتی تصمیم گرفتند دیگر کسی را از نسل او بر تخت ننشانند؛ از این رو، نخست از به تخت نشستن ولیعهد قانونی یزدگرد، بهرام گور، جلوگیری کردند؛ ولی هنگامی که او را موافق یافتند، در تاریخ رسمی خود از او قهرمانی افسانهای ساختند و به ستایش او پرداختند (طبری، 1362: 618-617؛ هدایت، 1357: 26؛ پژدو، 1339: 121؛ ایمانپور، 1371: 281). این رقابتها و درگیریها برای کسب قدرت بیشتر همچنان ادامه یافت؛ چنانکه بلاش را، که نخست به سلطنت نشانده بودند، سرنگون و کور کردند (پیگولوسکایا، 1367: 436-412) و قباد را، که همراه نیافتند، دستگیر و زندانی نمودند.
قباد، که به دنبال حذف بلاش از قدرت به سلطنت رسیده بود، ظاهراً تلاش کرد که سوخرا از سران قدرتمند یکی از این خاندانهای حکومتگر را از سر راه بردارد (شیپمان، 1383: 55)؛ زیرا در این زمان ادارة کشور بیشتر در دست سوخرا بود و حدود نیم قرن بود که خاندان کارن و در رأس آنها سوخرا، کم و بیش فرمانروایی کشور را در چنگ خود داشتند. به عبارت دیگر، این خاندان از اواخر پادشاهی پیروز تا بخشی از پادشاهی قباد همچنان بر اوضاع مسلط بودند (76: 2009،Pourshariati). بنابراین، قباد این امر را نتوانست تحمل کند و به شاپور رازی از خاندان مهران دستور داد تا سوخرا را بکشد. طبری از این رویداد با عنوان «باد سوخرا کم شد، باد مهران وزید» یاد میکند (طبری، 1362: 639-632). علاوه بر این، او دیده بود که نیاکانش مدتهاست با این خاندانهای پرنفوذ میجنگند؛ ولی از کاهش دامنة آنها ناتوان هستند. او دیده بود که چند تا از پادشاهان، ولیعهدها و شاهزادگان به دست همین سران حکومتگر کشته شدند. پس او برای رویارویی با آنها و کاهش دامنة نفوذ ایشان کوشید از ناخشنودی رو به افزون مردم به دنبال قحطی طولانی مدت و شکست ایران از هفتالیان در دورة پیروز استفاده کند و این بار بر قدرت مردم، که در شکل نهضت مزدک رخ نموده بود، تکیه کند. گفته میشود گرویدن قباد به مزدک، که شعارهایش در مقابله با سلطة مطلق این خاندانها بود، احتمالاً برای درهم شکستن قدرت اشراف و خاندانهای بزرگ بود (قاسمی، 1357: 87-86). این سیاست نخست موفقیتهایی برای او به همراه داشت و توانست برای مدتی اشراف را دچار سراسیمگی کند و از دامنة نفوذ آنها بکاهد (پیگولوسکایا، 1367: 436-412)؛ ولی در سال 496 م بازماندگان این اشراف ناراضی با همکاری روحانیان، قباد را دستگیر و در زندان فراموشی محبوس کردند و برادرش، جاماسب، را به پادشاهی برداشتند. هر چند قباد با همکاری خواهرش از زندان گریخت و به نزد هیاطله رفت و با همکاری آنها دوباره بر تخت سلطنت نشست و برای مدتی بر اتحاد اشراف و روحانیان غلبه کرد (دریایی، 1383: 43)، سرانجام برای خشنودی آنها، سرنوشت خونبار مزدکیان را به فرزندش، انوشیروان، سپرد. انوشیروان نیز پس از قلع و قمع مزدکیان از محبوبترین پادشاهان ساسانی شد و عنوان عادل یافت (ایمانپور، 1379: 271).
خسرو انوشیروان توانست تا حدودی حس غرور و کبر اشراف را راضی کند و این طبقه را تحت کنترل خود نگهدارد. وی اعضای این خاندانها را به منصبهای عالی گمارد؛ چنانکه سه نفر از هشت اسپهبدی را که در طول و پس از حکومت خسرو مسؤولیت برعهده داشتند از میان همین خاندانها از جمله خاندان مهران برگزید، (Pourshariati، 2009: 102-101). بدین گونه خسرو انوشیروان با توانایی سیاسی و درایت فکری کوشید تعادلی ظریف بین قدرت حکومت و نفوذ این خاندانها برقرار کند (رجبی، 1380: 426). در هر حال، هرچند انوشیروان توانست در دوران فرمانروایی خود سران این خاندانها را با خود همراه سازد و از دامنة دخالت و نفوذ آنها بکاهد، سیاست ناسنجیدة فرزند وی، هرمزد چهارم، که میخواست به طور مستقیم به مقابله با زیادهخواهی آنها برخیزد، به ایستادگی مستقیم آنها در برابر کیان سلطنت ساسانیان انجامید؛ چنانکه دیری نپایید که اختلافات فزونی گرفت و بهرام چوبین از خاندان مهران خود ادعای سلطنت کرد. در رویدادهای پس از مرگ خسرو پرویز نیز دو تن از سران همین خاندانهای حکومتگر؛ یعنی، وستهم از دودمان بزرگ اسپاهبذان و شهربراز، که از تخمة شاهی نبودند، به بهرام چوبین تأسی کرده، تاج بر سر نهاده، به تخت شاهی نشستند (کریستن سن، 1367: 521).
به نظر میرسد که بیدرایتی هرمزد ضربهای سنگین بود که براساس دولت ساسانی وارد آمد؛ زیرا این خاندآنها، که در تاریخ به نامهایی همچون بزرگان، نجبا، اشراف و خاندانهای کهن از آنها یاد شده است، از پایههای اصلی دولت ساسانی، کانون سنتهای اجتماعی ایران و درونمایة آن چیزی بودند که نظام شاهنشاهی ایران خوانده میشد. به دیگر سخن، شاهنشاهی ساسانی اتحادیهای از مجموعة این خاندانها بود که کشور را اداره میکردند. عدم همکاری یا مخالفت مستقیم آنها با هر یک از شاهان ساسانی میتوانست زمینة افول و سقوط ساسانیان را فراهم کند؛ چنانکه در زمان هرمزد چهارم و با شورش بهرام چوبین زمینة افول و سقوط ساسانیان فراهم شد (1-6: 2009 , Pourshariati). البته یادآور شویم که این واژه در دورة ساسانی نه چون عناوین و القاب تشریفاتی و بیمحتوا، بلکه برای بیان نظام خاصی از حکومت به کار رفته که ویژة دولت ساسانی بوده است. اردشیر بابکان، بنیانگذار این دولت، برای اینکه فرمانروایی را که در دورة اشکانیان بر بخشی از این سرزمین فرمان میراندند و بیشتر خود را شاه میخواندند به زیر یک فرمان درآورد و وحدت ملی و سیاسی ایران را تأمین کند، تلاش کرد ضمن جذب آنها در حکومت مرکزی، جایگاه آنها را نیز حفظ نماید (محمدی ملایری، 1379: 242-238). یا براساس ادعای تنسر، «اردشیر برای ترفیع و تشریف مراتب ایشان فرمود که میان اهل درجات و عامه تفاوتی باید باشد به مرکب و لباس و سرای و بستان و زن و خدمتکار. بعد از آن، میان ارباب درجات هم تفاوت نهاد به مدخل و مشرب و مجلس و موقف و جامعه به اندازة درجة هر یک، تا جایگاه خویش نگه دارند» (مینوی، 1354: 65). اردشیر با این کار خردمندانه توانست بسیاری از رهبران این خاندانهای کهن ایرانی را که در مناطق گوناگون این سرزمین شأن و احترامی داشتند، با خود همراه سازد، به گونهای که آنها خود را در برپایی آن نظام شریک بدانند؛ ولی سیاست هرمزد چهارم دشمنی آنها و هواداران آنها را در پی داشت و این امر لطمهای بزرگ به دولت ساسانی بود؛ زیرا به سبب قدرتی که این خاندانها داشتند همانگونه که پشتیبانی آنها سبب اقتدار و تداوم دولت ساسانیان میشد، دشمنی آنها نیز میتوانست بسیار برای دولت ساسانی خطرناک باشد (محمدی ملایری، 1379: 242-238).
در هر حال، شورش بهرام چوبین از خاندان مهران زاییدة بحرانی بود که پس از مرگ خسرو انوشیروان و در زمان سلطنت پسرش، هرمزد، در دولت ایران روی داد (رجبی، 1380، 426). بهرام چوبین، که در جنگ با ترکها با دلاوریها و عقل و تدبیر و قدرت ذاتی خود توانست خاقان ترک را از پای درآورد، لشکر آنها را شکست دهد و کشور را از خطر آنان آسوده سازد، انتظار پاداش و تشویق از جانب هرمزد داشت؛ ولی بر عکس موفقیتهای بهرام حسادت هرمزد چهارم را برانگیخت، چراکه او درصدد تحقیر بهرام بر آمد
(2009:127 , Pourshariati). این رفتار خودخواهانة هرمزد نسبت به بهرام، که علاوه بر بحث حسادت ریشه در رقابتها و اختلافات خاندانی داشت (فرای، 1388: 533-434)، سبب شد بهرام و سپاهیانش بهانة لازم را برای مقابله با هرمزد به دست آورند و علیه او برآشوبند و سر از فرمانش برتابند (محمدی ملایری، 1379: 246-245). پادشاهان ساسانی با وجود رقابتها و اختلافات توانسته بودند در طول این سالها مشروعیت خود را در برابر خاندانهای پارتی حفظ کنند؛ ولی شورش بهرام در تاریخ ساسانی نقطة عطفی شد که در آن برای نخستین بار مشروعیت حکومت ساسانی خدشهدار گردید
(123:, 2009 Pourshariati). به دیگر سخن، شورش بهرام چوبین پایههای فرمانروایی خاندان دولت ساسانی را لرزاند؛ زیرا این شورش باعث خدشهدار شدن مقام سلطنت شد و سرداران و سران خاندانهای دیگر مانند وستهم و برادرش، بندوی، از دودمان بزرگ اسپاهبذان و شهربراز، که از تخمة شاهی نبودند، به بهرام چوبین تأسی کرده، تاج بر سر نهاده، به تخت شاهی نشستند (کریستن سن، 1367: 521). در پایان فرمانروایی ساسانیان، پادشاهان بازیچة دست اسپهبدان و بزرگان شدند و آنان شاهی را پس از شاه دیگر بر تخت مینشاندند (رجبی، 1380: 426)؛ چنانکه در فاصلة چهار سال، تقریباً ده نفر به تخت سلطنت نشستند. به دنبال این تحولات و رویگردانی سران خاندانهای حکومتگر از خاندان ساسانی بود که اعراب تازه مسلمان فرصت یافتند به ایران حمله کنند و در مدت نسبتاً کوتاهی دولت ساسانیان را شکست دهند؛ دولتی که تا کمی پیش از آن در برابر قدرتهای بس نیرومندتر از اعراب؛ یعنی، اقوام بدوی زرد همچون هونها، هیاطله و ترکان در شرق و دولت روم شرقی در غرب ایستادگی کرده، حتی تا دروازههای قسطنطنیه، پایتخت آن دولت، نیز پیش رفته بودند.
نتیجه
خاندانهای کهن ایرانی، که در پی مهاجرت اقوام آریایی به ایران شکل گرفتند، در مناطق تحت نفوذ خود علاوه بر اعتبار معنوی، قدرت اقتصادی و نظامی فراوانی داشتند. با همراهی آنها بود که حکومتها شکل میگرفتند یا برعکس به افول میگراییدند؛ چنانکه اولین فرمانروایی ایرانی؛ یعنی، مادها با اتحادیهای از سران این خاندانها و اقوام بومی شکل گرفت و پس از عدم همراهی آنها با آستیاگ، آخرین پادشاه ماد، در جنگ علیه کورش کبیر فروپاشید. این روند در سلسلههای پادشاهی در طول تاریخ ایران باستان همچنان ادامه یافت؛ چنانکه کورش کبیر امپراتوری پارسیان با تکیه بر همین قدرتهای خاندانی اعم از اقوام محلی، مادی و پارسی بنیان نهاد و هنگامی که فرزندانش، کمبوجیه و بردیا، تلاش کردند از نفوذ و قدرت این خاندانها بکاهند، با کودتای شماری از این خاندانها به رهبری داریوش روبرو گردیدند و در عمل قدرت از خانوادة کورش ستاده شد. اختلافات خاندانی در اواخر شاهنشاهی هخامنشی و رویگردانی شماری از این خاندانها سبب سلطة اسکندر مقدونی و جانشینان وی بر ایران شد. اسکندر و جانشینان او هوشمندانه تلاش کردند با باقی گذاردن سران این خاندانها در سرزمینهای تحت نفوذشان آنها را با خود همراه کنند که تا حدودی موفق شدند؛ اما با ظهور و ورود شماری دیگر از قبایل آریایی، پارتیان، و پیوستن خاندانهای دیگر ایرانی به آنها سلطة یونانیان در ایران پایان یافت. خاندان اشکانی، که با حمایت طوایفی از پارتیان و همراهی دیگر خاندانهای کهن ایرانی، مادها و پارسها، توانستند قدرت را به دست گیرند، به دلیل نفوذ گستردة این خاندانها در کشور نتوانستند حکومتی متمرکز و قدرتمند تشکیل دهند. آنان ناچار شدند بیش از دیگر سلسلههای ایرانی به همراهی و کمک خاندانها و طوایف بزرگ متکی باشند و به سران آنها استقلال بیشتری دهند. این اختیارات و استقلال به اندازهای بود که بعدها شیوة حکومتداری آنان در تاریخ ایران به ملوکالطوایفی شهرت یافت. البته این شیوة حکومتداری سبب شد تا اشکانیان بیش از سایر سلسلههای پادشاهی در ایران همراهی این خاندانهای بزرگ را با خود داشته باشند و در نتیجه، دوران فرمانروایی آنها بیش از دیگر سلسلههای ایرانی در این دوره به درازا بکشد. تنها پس از بروز اختلافات و پیوستن شماری از این خاندانهای بزرگ به اردشیر بابکان بود که به فرمانروایی پانصد سالة اشکانیان پایان داده شد. اردشیر بابکان، بنیانگذار پادشاهی ساسانی، نیز، که قدرت را از طریق همراهی تعداد زیادی از خاندانهای کهن به دست گرفت، کوشید بسیاری از خاندانهای بزرگی را که در دورة اشکانیان بر بخشهایی از آن سرزمین پهناور فرمان میراندند و اغلب خود را شاه میخواندند به زیر یک فرمان در آورد و وحدت ملی و سیاسی ایران را تأمین کند. وی ضمن جذب آنها در حکومت مرکزی، تلاش کرد که جایگاه آنها را نیز حفظ کند. هرچند که به دلیل ماهیت دینی حکومت ساسانیان که سبب ورود یک گروه قدرتمند سیاسی جدید از روحانیان زرتشتی در حکومت و در نتیجه، ایجاد اختلافات بیشتر در میان حکومتگران از جمله خاندان ساسان و دیگر خاندانهای بزرگ گردید، در طول این مدت تلاش شد این اتحاد با وجود فراز و نشیبها حفظ شود. تنها بیدرایتی هرمزد چهارم بود که این اتحاد را از هم گسست و با شورش بهرام چوبینه و زیر سؤال رفتن مشروعیت خاندان ساسانی زمینة فروپاشی سلسلة ساسانی را فراهم کرد. در پی این بحران مشروعیت و عدم همراهی خاندانهای کهن با دولت ساسانی بود که با لشکرکشی اعراب مسلمان به ایران، کشور تحت آنها سلطة درآمد.
در هر حال، نگاهی به رویدادها و تحولات یاد شده نشان میدهد که ساختار قبیلهای و خاندانی در ایران باستان، که سران این خاندانها در میان قوم خود اعتبار و احترام معنوی و سیاسی زایدالوصفی داشتند و در طول سالها توانسته بودند از توانمندیهای اقتصادی و نظامی بسیاری برخوردار شوند، سبب شد که در کنار عوامل گوناگون دیگر، همراهی یا رویگردانی آنها از حکومتها نقش مهمی در تحولات سیاسی، به خصوص در فراز و فرود سلسلههای پادشاهی، داشته باشد.