نوع مقاله : مقاله پژوهشی
نویسنده
استادیار تاریخ، دانشگاه فردوسی مشهد.
چکیده
کلیدواژهها
موضوعات
عنوان مقاله [English]
نویسنده [English]
Theological disputes in the 7nd and 8rd centuries increased tension within the Islamic society causing intellectual harmony. The question of creation (khalq) of the Quran became a controversial topic among Muslims. Eventually, the intensity of theological disputes reached such a degree that Ma‘mun, the Abbasied caliph, interfered and declared a policy of mihna. This unique policy declared four months before Ma‘mun’s death was continued by his successors Mu‘tasim and Wathiq (ahl-i hadith) for 16 years.
The policy of mihna has fascinated historians leading to a number of hypothesis and views. This article examines three explanations on Ma‘mun's motivation in introducing this policy:
1. Being affected the caliphate by Mu'tazili;
2. Being affected the caliphate by Shi'a.
3. Showing caliphate’s power against hadith group.
کلیدواژهها [English]
مقدمه
محنه که در لغت به معنای: آزمایش، بلیّه، آفت و سختی شمرده شده است(دهخدا،1373: 18060)در اصطلاح به محکمه و دستگاه تفتیش عقایدی اطلاق می شود که در اواخر حکومت مأمون برای آزمودن عقیدة قضات و شهود و محدثان در باب مخلوق بودن یا نبودن قرآن به عمل آمد و چون فقها و محدثان را به دشواری انداخت، برخی آن را به مثابة شرو بلایی برای اسلام و مصیبتی برای مسلمانان قلمداد کردهاند(جدعان،2000: 286).
واقعیت آن است که ریشههای بحث و اختلاف بر سر کلام باری و مخلوق و حادث بودن قرآن یا قدیم و نامخلوق بودن آن به روزگار حاکمیت امویان بر میگردد. در منابع تاریخی بر سر این نکته که چه کسی برای نخستین بار اندیشة مخلوق بودن قرآن را به میان آورد اتفاق نظردیده نمی شود. مشهور است که در اواخر دوره اموی، نظریه ی حدوث کلام الهی و قرآن مخلوق، ابتدا توسط جعد ابن درهم( دمشقی،1399: 37) و پس از او توسط جهم ابن صفوان انتشار یافت(ابن سهل،1407: 251)که هر دوی آنها به اتهام بدعت گذاری در دین به قتل رسیدند(ابن اثیر،1373: 3133 ؛ابن سهل،1407: 252).
به رغم مخالفت فقیهان و اهل حدیث با جهم ابن صفوان و اهتمام فراوانی که در ردّ اندیشههای او صورت گرفت، جهمیه تا سده های دوم و سوم هجری از پیروان پرشماری برخوردار بود(العلی،1965: 203)؛ به گونهای که اشعری آن را در شمار فرقههای مهم روزگار خود و در ردیف معتزله و حروریه ذکر کرده است(اشعری،1397: 19). پس از ظهور معتزله، تا مدتها بر پیروان آنها اطلاق جهمیه می شد؛ شاید از آن رو که اندیشههای جهم ابن صفوان- و از آن میان، اندیشة خلق قرآن- در بستر اندیشههای معتزله به حیات خود ادامه داد(صابری،1382: 69)، چرا که معتزله نیز کلام خداوند را صفت فعل او و حادث و مخلوق میخواندند(ابن حزم،1402: 11).
از منظر تاریخی ماجرای محنه در تمدن اسلامی- در سال 218 ه.ق- با صدور فرمانی از جانب مأمون آغاز شد که طی آن از اسحاقبن ابراهیم ـ رئیس شرطة بغداد ـ خواسته شد که از فقها و محدثان در باب خلق قرآن استنطاق نماید تا کسانی که با دیدگاه خلیفه موافق نیستند، از مناصب حکومتی عزل گردند و بر آنها سخت گرفته شود(ابن الوردی،1389 :329؛ دینوری، 1988: 308). او حتی کسانی را هم مأمور کرد تا در مجالس محنه حضور یابند و از نزدیک شاهد اجرای این فرمان باشند(ابن مسکویه،1376: 167). این فرمان همة علما، فقها، محدثان و معلمان قرآن را که از دیدگاه خلیفه مظنون شمرده میشدند، شامل میشد تا در باب خلق قرآن مورد امتحان قرار گیرند( ابن العماد، بی تا:39). از این رو، اسحاقبن ابراهیم در چند نوبت مشاهیر فقها و اهل حدیث را برای امتحان نزد خود فراخواند و اعتراف آنها را در باب خلق قرآن به اطلاع همگان رساند(الازدی،1967: 412). اما در این میان احمدبن حنبل و محمدبن نوح که حاضر به پذیرش نظریه مخلوق بودن قرآن نشدند، با غل و زنجیر به ارودگاه خلیفه در طرسوس اعزام شدند و چون خبر درگذشت مأمون منتشر شد، آنها را از میانة راه به بغداد بازگرداندند. گرچه محمدبن نوح در راه بازگشت در شهر عانات از دنیا رفت و احمدبن حنبل بر او نماز گزارد و به تدفین او همت گماشت(ذهبی،1413 :239)، اما کار بر ابن حنبل دشوار شد و درچند نوبت به زندان افتاد و تنگناهایی بر او تحمیل شد و حتی بر سر ابرام بر عقیدة خود، ضربات شلاق معتصم را به جان خرید (ابن عساکر،1415: 312-313).
خلیفه در این مسأله، کسانی را که با او همرأی نبودند، به شرک، بدبینی، دروغگویی، رشوهگیری، رباخواری، خیانت در امانت و نقصان عقل متهم کرد (طبری،1375: 5751). بزرگان اهل حدیث که اسوة تقوا و دینورزی در روزگار خود بودند، در صورت عدم همراهی با رأی مختار خلیفه میبایست همه این اتهامات را به جان میخریدند و تن به عقوبت محنة او میسپردند.
اعلام و انتشار نظریة مخلوق بودن قرآن با فرمانی که برای برپایی محنه صادر شد، از حیث کرونولژیک همزمان نبود و اقدام نخست حدود شش ماه بر اقدام دوم تقدم زمانی داشت. از اینرو نمیتوان با این دو به مثابه رویدادی واحد برخورد نمود، زیرا شرایطی که موجب شد مأمون به تأسیس محنه فرمان دهد متفاوت از شرایطی بود که او را وادار به اعلام نظریة مخلوق بودن قرآن کرد.
بررسی اخبار مربوط به این دو رویداد در منابع متقدم، روشن خواهد کرد که مورخان و وقایع نگاران قرون نخسیتن اسلامی به نظریة قرآن مخلوق به مثابة یک موضوع شایان توجه امعان نظر نداشتهاند و تنها محنه برای آنها موضوع شگفتانگیز و در خور توجه بوده است و مسأله مخلوق بودن قرآن بعدها در کانون توجه پژوهشگران متأخر قرار گرفته است. افزون بر این، تفحص پیرامون این دو رویداد در منابع اولیه این امکان را فراهم خواهد کرد تا بتوان فرضیههای ناظر به انگیزهها و اهداف مأمون در اتخاذ سیاست محنه را مورد سنجش و ارزیابی بهتری قرار داد. شیوه مختار این پژوهش نیز چنین است تا انگیزهها و اهداف خلیفه را در عملیاتی کردن محنه بررسی نماید.
تأثیرپذیری مأمون از معتزله
این گمان در اذهان برخی از پژوهشگران نشسته است که چون مأمون با شماری از نامداران معتزلی پیوندهای وثیقی داشته است و حتی مناصب عمدهای را به برخی از برجستگان آنها واگذار کرده بود( مسعودی،1349: 339) لذا بعید نیست که نظریة مخلوق بودن قرآن را - که از نکات محوری در اندیشة اعتزالی است- از آنها فرا گرفته باشد(امین،1936: 98 و 159؛ Watt .1973؛ 145؛ 429:Hitti,1970؛Kennedy,1986:163 ؛Patton,1897:52). منابع تاریخی نیز با ارائه شواهدی، از روابط مأمون با عناصر برجستة معتزلی پرده بر میدارند که این امر میتواند دریک نگاه آغازین- بدون وارسی و تطبیق دادهها و شواهد تاریخی- به تقویت آن گمان دامن زند. از باب نمونه، معلم او ـ ابوالهذیل علاف ـ از جمله کسانی بود که مأمون با او پیوند تنگاتنگی داشت و خلیفه کراراً از او تمجید و ستایش میکرد(ابن المرتضی،1988: 49). معاشرت مأمون با معتزلیهایی چون: نظّام(مسعودی،1983: 227)، فوطی(ابن المرتضی، 1988: 61) و ثمامة ابن اشرس (ابن خلکان، بیتا: 177؛ شهرستانی،1979: 71) نیز از چشم منابع به دور نمانده است. او حتی در وصیت نامهای که به برادرش معتصم نوشت، از او خواست تا توصیههای ابن ابی دؤاد را - که از برجستگان معتزلی روزگار خود بود- به جان و دل بشنود(طبری،1375: 5774).
از سوی دیگر، منابع تاریخی گزارشهایی را در خصوص ارتباط مأمون با عناصر ضد معتزلی نیز به دست میدهند. شرکت مأمون در تشییع جنازه بشرالمریسی و نماز خواندن بر جنازة او- که از مبلغان آموزههای ضراربن عمرو که از حیث کلامی نقطة مقابل اندیشههای اعتزالی محسوب میشد- نشانی از همین ارتباط قلمداد شده است(مجهول المؤلف،1869: 380). قدر و منزلتی که یحییبن اکثم ـ دشمن سرسخت معتزله ـ در نزد او داشت و گاه برای مأمون نقش مستشاری مؤتمن را ایفا میکرد و خلیفه نیز از مشورتهای او بهرهمند میشد(خطیب بغدادی، بیتا: 199-200)، حاکی از آن است که مأمون تنها با معتزلیان در ارتباط نبوده، بلکه با برجستگان ضد معتزلی نیز مراوده داشته است. لذا به قطع و یقین نمیتوان ادعا کرد که اعلام نظریة مخلوق بودن قرآن از سوی مأمون ناشی از تأثیرپذیری او از معتزله بوده است.
شاید استوارترین توجیهی که میتوان در میان آورد، این باشد که خلیفه و معتزلیان پیرامون برخی از موضوعهای بنیادین از یک رشته آرا و نظرات مشترک برخوردار بودهاند. بیجهت نیست که برخی از مورخان نیز حاضر نشدهاند مأمون را به اوصاف معتزلی متصف کنند . شاید از این حیث که او را شایستة اتصاف به آن اوصاف نمیدانستهاند. برای نمونه: مسعودی میگوید که مأمون در همان آغاز خلافت، دیدگاهش را در خصوص توحید و وعد و وعید که از اصول اعتقادی معتزله به شمار میآیند ابراز نمود(مسعودی،1983: 227). یعقوبی نیز اظهار میدارد که خلیفه در ایامی که در دمشق اقامت داشت، از مردم این شهر راجع به توحید و عدالت ـ که از مبانی اعتقادی معتزله محسوب میشوند جویا شده بود(یعقوبی، بیتا: 467-468). این گزارشها حکایت از وجود هستههای نظری و اعتقادی مشترکی- نه لزوماً علّی- دارد که میان مأمون و معتزله دیده میشد. از سوی دیگر، گزارشی از ابن ابیطاهر طیفور در دست است که میتواند وجه دیگری از این معنا را آشکار سازد. ابن طیفور ضمن روایتی از قول ثمامة بن اشرس آورده است که مأمون به اصل عدم قطعیت (منزلة بین منزلتین)- که اصلی اساسی در اندیشه اعتزالی بود- اعتقادی نداشت(ابن طیفور،1987: 66) و حتی گاه خود را مرجئی هم میخواند(همان:82و86). این روایت نه تنها او را از معتزله جدا میسازد، بلکه تصویری که ابناشرس ـ معتزلی معروف و دوست نزدیک خلیفه ـ از او ارائه میکند، این امکان را فراهم می سازد تا بتوان نظریه تأثیرپذیری او از معتزله را مورد تردید جدی قرار داد.
از سوی دیگر، مأمون در نامههایی که در خصوص محنه نوشت، ادله ای را در میان آورد که در واقع با نوع استدلال معتزلیان در باب خلق قرآن متفاوت بود. او نخست بر نکتهای انگشت نهاد که نشان از همرأیی با فقیه معروف- ابوحنیفه- داشت که خلیفه در آرای او از تبحر کافی برخوردار بود( ابن تغری،1927: 225). برخلاف معتزله که نقطة افتراق خود را از دیگر فرق اسلامی با بحث از ذات خداوند آغاز میکردند ابوحنیفه استدلال میکرد که اشیا به حسب تعریف، خلق میشوند و چون قرآن هم یک شیء محسوب میشود، پس باید مخلوق تلقی شود(Lapidus,1946:504-525) . استدلال دیگر او این بود که خداوند با استعمال فعل جَعَلَ در باب زبان قرآن، مخلوق بودن قرآن را مورد تأیید نموده است (قرآن کریم:489).
در پرتو گزارشهای مختلف و ناسازگاری که منابع تاریخی در خصوص گرایشهای فکری- کلامی مأمون به دست میدهند، میتوان این نتیجه را دریافت که احتمالاً خلیفه در برخی از مسائل کلامی به طرز التقاطی می اندیشیده است. این نتیجه، از یک سو میتواند موضع کسانی را که قائل به معتزلی بودن تام و تمام خلیفه هستند، به چالش کشد و از سوی دیگر، اجازه دهد تا خلیفه آموزههای مذهبی خود را بدون تعهد به معتزله ترویج نماید.
در خصوص فرمان محنه نیز در منابع متقدم هیچ اطلاعی از ارتباط این رویداد با معتزله ارائه نشده است. تردیدی نیست که مأمون با متکلمان نظریه پرداز ـ از جمله معتزلیان ـ حشر و نشر داشته است و هیچ استبعادی ندارد که در خصوص برخی از موضوعها با معتزلیان اشتراک نظر داشته باشد، اما این نکته بسی متفاوت از آن است که بتوان بین آرای خلیفه و معتزلیان نوعی پیوند علّی برقرار کرد و مدعی شد که او به طرز تام و تمام از آنها متأثر بوده است، چرا که نظریة مخلوق بودن قرآن در عصر حاکمیت مأمون به عنوان یک موضوع شناخته شده در میان اهل نظر مطرح و مورد گفتگو بوده و اختصاص به معتزله نداشته است(Ess,1966:92-142). لذا میتوان نتیجه گرفت که فرضیة تأثیرپذیری مأمون از معتزله در باب مخلوق بودن قرآن، محل تردید و تأمل است.
تأثیرپذیری از تشیع
این ادعا که مأمون در اعلام نظریة مخلوق بودن قرآن و صدور فرمان محنه از اندیشههای شیعی متأثر بوده است، درست شبیه به همان فرضیهای است که او را متأثر از معتزلیان میشمارد. دومینیک سوردل - شرق شناسان معروف- در مقالهای مستوفا در خصوص سیاست مذهبی مأمون بر مواردی نظیر: ازدواج موقت، تعلق خاطر خلیفه به علویان و مسأله امامت، انگشت تأکید مینهد تا نشان دهد که میان دیدگاه خلیفه و تشیع پیوندهای وثیقی برقرار بوده است(Sourdel,1962:27-48 ). او ابراز میدارد که ازدواج موقت، یک سنت شیعی است که مأمون با اعلام مجاز بودن آن، تمایلات شیعی خود را آشکار کرد (ibid:30). قطع نظر از اینکه موضع خلیفه در باب متعه نمیتواند گویای گرایشهای سیاسی ـ مذهبی او باشد، این نوع ازدواج در طول تاریخ فراز و فرودهایی را از سرگذارنده است. از باب نمونه: زمانی گروهی از شیعیان زیدی ـ که هنوز هم بخش قابل توجهی از جامعة شیعی را در جهان معاصر به خود اختصاص میدهند ـ با این نوع ازدواج به مخالفت پرداختند و زمانی نیز برخی از گروههای سنی مذهب، جواز عمل به آن را صادر کردند(Heffening,1993:757-758). از آنجا که تا پیش از روزگار مأمون نوعی مقاومت عمومی نسبت به ازدواج موقت در جامعه وجود داشته است، به نظر میرسد که موضع خلیفه در باب حلّیت آن به مثابة بازتابی از تمایلات شیعی او تعبیر شده است. از سوی دیگر، خطیب بغدادی- که گزارش او مورد استفاده سوردل قرار گرفته است- اظهار میدارد که مأمون پس از آنکه از یحیی بن اکثم شنید که علیبن ابی طالب(ع) با متعه مخالف بوده است از اعلام حلّیت آن خودداری کرد(خطیب بغدادی، بیتا:199).
از تضارب این آرای مختلف میتوان دریافت که احتمالاَ خلیفه به رغم مخالفتهای موجود در جامعه نسبت به متعه، در آغاز جواز عمل به آن را صادر کرده،اما بعدها که از دیدگاه امام علی(ع) نسبت به این موضوع اطلاع یافته، به احترام او دست از این اندیشه شسته باشد. گرچه شور و احساس او در این باره شایان توجه و بررسی است، اما نمیتواند مؤید قطعی تمایلات شیعی او باشد، مگر اینکه پنداشته شود که احترام گذاشتن به علی(ع) میتواند به معنی شیعه بودن مأمون باشد.
تردیدی نیست که مأمون نسبت به علیبن ابی طالب(ع) احترام فراوان قائل بود و حتی او را برترین نوع بشر پس از پیامبر میشمرد(الازدی،1967 :373). این امر به همراه شواهد دیگری نظیر انتصاب علیبن موسی الرضا(ع) به ولیعهدی، از سوی برخی از پژوهشگران به منزلة هواداری خلیفه از علویان تلقی شده است(Gabrieli,1929:32-35).
از سوی دیگر، مأمون همان خصایص و اوصافی را که شیعیان برای امام قائل بودند، به خلیفه نسبت میداد و در تمام دوران حکومتش عنوان خلیفه و امام را یکسان میپنداشت(صفوه،1937 :377)و در این تلقی، خود را به دریافت زیدیان نزدیک می نمود، اما با این همه، چه کسی میتواند تفسیر موجهی را از تقارن میان دیدگاه های مأمون و شیعیان به عنوان دو اندیشة همخوان و یا دو رأیی که با هم رابطة علّی دارند، به دست دهد؟ هیچ نوع شواهد و قرائنی در دست نیست که نشان دهد استفادة خلیفه از عنوان امام ناشی از گرایشهای شیعی او بوده است.
حتی در باب نظریة مخلوق بودن قرآن نیز، بر اساس تحلیل دقیق و موشکافانهای که ویلفرد مادلونگ از آرای متکلمان شیعی به دست می هد، بیشتر گروه های مذهبی شیعی در روزگار مأمون از آموزههای امام صادق(ع) پیروی میکردند که به غیر مخلوق بودن قرآن اعتقاد داشت؛ یعنی همان دیدگاهی که در روزگار محنه توسط احمدبن حنبل در برابر کسانی که او را برای اقرار به مخلوق بودن قرآن زیر فشار گذاشته بودند، ابراز می شد((Madelung,1965:153. اگر مأمون در این مورد از تشیع تأثیر پذیرفته بود این انتظار میرفت که به تبع امام صادق(ع)، قرآن را نامخلوق بخواند، نه مخلوق؛ زیرا امام صادق در پاسخ به پرسش عبدالرحیم قصیر در باب مخلوق بودن یا نبودن قرآن فرمودند که قرآن کلام خدا و حادث و غیرمخلوق است(ابن بابویه،بیتا:226-227). شایان ذکر است که متکلمان امامیه نیز قرآن را کلام الله و حادث شمردهاند، اما از آنجا که واژة مخلوق، گاه ممکن است به معنای دروغ و ساختگی به کار رود لذا اطلاق آن را بر قرآن جایز نمیدانند(مفید،1330: 58).
اقتدارگرایی خلیفه در برابر اهل حدیث
این فرضیه که مأمون با اعلام مخلوق بودن قرآن و صدور فرمان محنه در پی آن بود تا به تحکیم موقعیت و اقتدار دستگاه خلافت بپردازد، در آثار برخی از پژوهشگران معاصر مورد تأکید قرار گرفته است (Crone & Hinds,1986:93-96;Lapidus,1975:363-385 ). اساس این فرضیه که مورد تأیید این افراد قرار گرفته، عمدتاً بر شالودة اسنادی بنا شده است که توسط مأمون یا برای او نگاشته شده است. نخستین آنها رسالة الخمیس است که در حدود سال 197 هجری به نگارش درآمد و حاوی اطلاعاتی است که نشان میدهد عباسیان در جستجوی تحکیم مبانی قدرت و مشروعیت خود بودهاند(صفوه،1937 :377-397). دومین آنها نامهای است که خلیفه در سال 201 هجری نوشت و طی آن علیبن موسیالرضا(ع) را به عنوان ولیعهد خود منصوب کرد(الاربلی،1340: 123) و سومین آنها نامهای است که ناظر به محنه است(طبری،1375: 5751) و چهارمین آنها نیز وصیت نامه ای است که مأمون از خود به جای گذاشته است(همان:5772).
مأمون، خلیفه را نمایندة خدا و پیامبر میدانست. چنین جایگاهی گرچه به او حقوق و اختیارات ویژهای عطا میکرد اما وظایف معینی نیز در ادارة جامعة اسلامی بر دوش او مینهاد. او سه بار در دوران حکومتش، خود را خلیفة الله نامید: نخستین بار در سال 201 هجری به هنگام انتصاب امام رضا(ع) به ولیعهدی بود که این ادعا را مطرح کرد(الاربلی،1340 :124) و بار دیگر در سال 202 یا 203 هجری طی نامهای که به حسنبن سهل نوشت، خود را امام خواند(صفوة،1937: 426-427) و سومین بار نیز در سال 218 هجری در فرمان محنه بر این معنا انگشت تأکید نهاد(طبری،1375: 5751). او یک بار در سال 209 هجری خود را جانشین پیامبر(بلاذری،1957: 37) و سپس در زمان صدور فرمان محنه با فراتر رفتن از این مرحله، خود را وارث او نامید(طبری،1375: 5751). خلیفه همچنین ادعا میکرد که با خداوند رابطة ویژه و منحصر به فردی دارد. در نامهای که به حسنبن سهل نوشت، ادعا کرد که این آمال و اغراض و غیرت را خداوند در او دمیده است(صفوه،1937: 426-427). مقارن همین ایام بود که ادعا کرد انتصاب علیبن موسیالرضا(ع) به مقام ولیعهدی نیز با الهام از خداوند صورت گرفته است(الاربلی،1340: 124-125). او در سال 218 هجری در نخستین نامهای که در خصوص برپایی محنه نوشت، متذکر شد که خداوند به او علم غیب و قدرت سیاسی توأمان عطا کرده است(طبری،1375: 5755). از این رو، بر خلاف دیگران توانسته است خداوند را کما هو حقه بشناسد و بپرستد(همان:5755).
تلقییی که مأمون از خود به مثابة خلیفة خدا و رسول داشت، بخوبی متناسب با همان ادعایی بود که در آغاز حکومتش در میان آورد که منصب خلافت ساخته و پرداخته خداوند است(صفوه،1937: 383). او با این ادعا و نیز ربط و نسبتی که میان خلافت خود و خدا و رسول برقرار میکرد، بیتردید در پی القای این اندیشه بود که خلیفه در این مقام و مرتبت، یگانه رسالتش پاسداری از اسلام و حفاظت از آموزههای آن است(همانجا). از آنجا که او خلافت را منصبی الهی میشمرد که برای پاسداری از دین و احکام شریعت بنا شده است(همان:426-427) لذا وظیفة خود میدانست تا با کافران نبرد کند؛ پاسدار وحدت جامعه اسلامی و حافظ ثغور آن باشد؛ آشوبهای داخلی و نارضایتهای مدنی را فرونشاند؛ در تأمین نظم و امنیت عمومی گام بردارد و راههای اماکن متبرکه را امنیت بخشد(مسعودی،1983: 332-334)و چون در انجام این امور، خود را مجری اوامر الهی(طبری،1375: 5755) و دستورات نبوی می شمرد(بلاذری،1957: 37)، تنها در برابر خداوند مسؤول و پاسخگو بود(الاربلی،1340: 124-125). او خلیفه را در تشخیص خیر و صلاح جامعه از همه افراد برتر میشمرد و از این حیث برای خود نقش یک مربی و مرشد قائل بود(طبری،1375: 5755)؛ نقشی که در رسالة الخمیس نیز برای خود ادعا کرده بود(صفوه،1937: 383). او در مقام مربی و مرشد میبایست با نشان دادن راه راست، مانع از انحراف رعایای خود میشد(سیوطی،بیتا:383). همین معنا را سالها بعد در فرمان محنه تکرار و باز تولید کرد(طبری،1375: 5751).
موضوع دیگری که پیوسته از سوی مأمون مورد تأکید قرار میگرفت، وادار کردن رعایا به اطاعت از خلیفه بود(ابن کثیر،1966: 250-251). پیروی همگانی از خواست و آمال او مورد انتظار بود، زیرا او خود را برتر از قانون میشمرد و استفاده از شمشیر را در تأمین متابعت رعایا مشروع میدانست و حتی در تعیین صلاحیت اینکه چه کسی میتواند برای نقل حدیث مناسب باشد یا نباشد، از آن بهره میگرفت (طبری، 1375: 5764).
با چنین تلقییی که او از خود و مقام خلافت داشت، به گاه اقامت در طرسوس و زمانی که درگیر لشکرکشی علیه بیزانس بود فرمان محنه را صادر کرد(همان:5751). این فرمان که طی چند نامه به اسحاقبن ابراهیم ـ رئیس شرطه بغداد ـ ابلاغ شد در چهار ماه آخر عمر خلیفه صدور یافت(همان:5754). بارزترین نکتهای که در نخستین نامة خلیفه موج میزند، آمیختگی کلام او به ابهام است. به نظر میرسد که این ابهام، خود خواسته و از روی عمد بوده است تا بتواند امکان عملیاتی کردن محنه را مورد سنجش و ارزیابی قرار دهد. این نامه هیچ استدلال منطقی را برای استنطاق از آنهایی که از پذیرش نظریة مخلوق بودن قرآن امتناع کرده بودند و یا کسانی که مورد امتحان قرار می گرفتند ارائه نمیکند. حتی طرز بیان آن نیز نسبت به برخورد با کسانی که حاضر به پذیرش نظریة مخلوق بودن قرآن نبودند، محتاطانه و مبهم است و تنها یادآور شده است که امیرالمؤمنین از آنهایی که در ایمانشان تردید دارند، یاری نمی جوید(همان:5754). به نظر میرسد کهمأمون احساس میکرد که وظیفة جدی او تصحیح دیدگاه نادرست کسانی است که نسبت به خداوند غرق در جهالت و بیبصیرتیاند و در عدم درک صحیح ماهیت دین غوطه میخورند. این نامه، در واقع به محکوم کردن کسانی که به راه خطا رفتهاند، اختصاص یافته است(همان:5753) تا زمینه را برای صدور نامههای دیگر برای بیان آشکار دیدگاه خلیفه در باب مخلوق بودن قرآن مهیا سازد.
نامة بعدی خلیفه با وضوح بیشتری ابهامات نامة پیشین را برطرف میسازد. او در این نامه اسامی کسانی را که میبایست در مورد مخلوق بودن قرآن مورد استنطاق قرار گیرند، ذکر میکند(همان:5758). تهدید او در سومین نامهاش با وضوح بیشتری چهره نموده است؛ آنجا که میگوید: آنهایی که از پذیرش نظریة مخلوق بودن قرآن امتناع میکنند، قابل احترام نیستند و امین تلقی نمیشوند و از این پس نمیتوان در محاکم شرعی از آنها به عنوان شاهد استفاده نمود(همان:5758).
سبک نامة چهارم بسی متفاوت با سبک نامههای پیشین است و بیش از آن که استدلالی باشد جدلی و جنجالی است. او در این نامه چنان غیر صلح جویانه سخن میگوید که در هیچ جای دیگری چنین چهرهای از خود به نمایش نگذاشته است. مأمون در این نامه به مخالفان نظریة مخلوق بودن قرآن اخطار میکند که فرمان خلیفه باید مطاع باشد و بیهیچ چون و چرا به اجرا درآید و مخالفان هیچ راهی جز وفاداری و تبعیت از قانون ندارند(همان:5764).
شاید لحن متفاوتی که او در این نامه اتخاذ کرده است، مسبوق به دریافت پاسخهایی از جانب اسحاق ابن ابراهیم- رئیس شرطة بغداد- بوده باشد که مسؤولیت اجرای محنه را بر عهده داشت و همین امرخلیفه را به واکنش خشم آلودی نسبت به مخالفان نظریة مخلوق بودن قرآن وادار کرده باشد. به هر حال، افرادی که مأمون آنها را به تسلیم و همگرایی با رأی خود فرا میخواند، عمدتاً از اهل حدیث بودند که در این روزگار از نفوذ زیادی در میان طبقات اجتماعی برخوردار بودند و نیروی توانمندی در برابر دستگاه خلافت محسوب میشدند؛ به گونهای که میتوانستند با اقتدار دینی خود موقعیت خلیفه را به
چالش کشند. مأمون خطر بالقوة اهل حدیث را حس کرده بود و قدرت آنها را تهدیدی برای دستگاه خلافت میشمرد(جدعان،2000: 346). از این رو، با برپایی محنه کوشید تا از قدرت آنها بکاهد و مرجعیت دینی و دنیایی را توأمان به خلافت برگرداند(فاخوری،1358: 107) و اختلافات موجود را به سود حکومت به پایان ببرد. به همین سبب، خلیفه با آنها زبان به تندی گشود و مخالفان نظریة مخلوق بودن قرآن را گمراهانی نامید که آگاهانه موجب ضلالت مردم میشوند(طبری،1375: 5752). او آنها را متهم به شرک و تشبیه نمود و با مسیحیانی که عیسی را غیر مخلوق و کلمة الله میخوانند، همسان پنداشت(همان:5756). وی حتی پا را از این هم فراتر نهاد و مخالفان نظریه مخلوق بودن قرآن را ملحدانی خواند که قرآن را تحریف میکنند و بازیچة دست دشمنان اسلام شدهاند(همان:5757). بیجهت نیست که برخی از پژوهشگران معاصر، اتخاذ سیاست محنه را ناشی از واقع بینی سیاسی مأمون دانسته اند که میخواست از آن رهگذر، از قدرت و سلطة اهل دین بکاهد(جدعان،2000: 340و347).
اعلام رسمی نظریة مخلوق بودن قرآن پایان ماجرا نبود، بلکه بهانه و مستمسک نیکویی برای اجرای سیاست محنه شد. کشاندن افراد به محنه نیز مستلزم امتحان از آنها بود و مخلوق بودن یا نبودن قرآن بهترین و مناسبترین موضوعی بود که میتوانست در این امتحان طرح شود و سران اهل حدیث با آن مورد آزمایش قرار گیرند. کسانی که در محنة قرآن مورد بازجویی و استنطاق قرار گرفتند، از وضعیت یکسانی برخوردار نبودند: برخی به آسانی تسلیم شدند و نظریة مختار خلیفه را پذیرفتند. برخی دیگر نیز به تقیه متوسل شدند و گروه سوم نیز با رضایت تلویحی اعلام داشتند که: « اگر امیرالمؤمنین میخواهد که از زبان ما بشنود که قرآن، مخلوق است" پس سمعاً و طاعةً"( طبری،1375: 5760).
شگفت آور نیست که چرا این دستة اخیر به آسانی حاضر شدند عقاید خود را زیر پاگذارند و اسیر منطق مأموران مأمون شوند و با اظهار عبارت «سمعاً و طاعةً» با خلیفه همراهی و همرأیی کنند. شاید ترس و عافیت طلبی و صیانت از نفس باعث شده باشد که در برابر رأی مختار خلیفه موضعی انفعالی در پیش گیرند و این البته همان چیزی بود که خلیفه آرزوی رسیدن به آن را در سر میپرورانید تا با منفعل کردن نخبگان و علمایی که اقتدار خلافت را به چالش و مخاطره میکشیدند بتواند به تحکیم مبانی قدرت خود بپردازد و اقتدار دستگاه خلافت را بر جمیع ارکان و شؤون جامعه بگستراند و مخصوصاً آنهایی را که به حیث برخورداری از دانش دینی، توان بسیج تودهها و قدرت تأثیرگذاری بر اندیشة دینی و اجتماعی داشتند و قادر به اخلال در جریان تصمیمگیری و سیاستگذاری خلیفه بودند، به تسلیم و سکوت و همراهی با خود بکشاند. از این منظر، میتوان محنه را رقابت میان اهل دولت و اهل دین در عصر عباسی شمرد(جدعان،2000: 448) که خلیفه از این رهگذر می کوشید تا قدرت برآمدة اهل حدیث را که موازی با قدرت خلافت و حتی در تقابل با آن می شمرد، به سود خود درهم شکند(همان:441).
نتیجه
آنچه که در ماجرای محنه بر سر مسأله مخلوق بودن قرآن میان موافقان و مخالفان در گرفت، یک نزاع کلامی صرف نبود که از باورمندی غیورانة خلیفه نسبت به آن حکایت کند و نشان دهد که خلیفه با احتجاج و استدلال لازم میکوشیده است تا مخالفان را به اقناع عقلی بکشاند، بلکه توسل او به خشونت و زور عریان برسر موضوعی که به ظاهر صبغة فکری و کلامی داشت، حاکی از آن بود که خلیفه میخواست اقتدار خود را به رخ کسانی بکشد که خود را مرجع شرعی و حامل سنت و علوم دینی میشمردند و از این حیث برای شخص خلیفه شأن و وزنی قائل نبودند.
هر چند که اندیشههای کلامی تشیع و معتزله برای خلیفة دانشمند و دانش دوستی چون مأمون از جاذبه هایی برخوردار بود، اما بسیار بعید مینماید که اقدام مأمون در برابر فقها و اهل حدیث برسر مسأله خلق قرآن و نیز اعمال سیاست محنه در سایة تأثیرپذیری از تشیع و معتزله صورت گرفته باشد. غایت واپسینی که سیاست او در مسأله ی محنه در جهت نیل به آن اتخاذ شد، این بود که نهاد خلافت باید همچنان به حیات قدرتمندانة خود ادامه دهد و شخص خلیفه - که ریاست عالیة آن را بر عهده داشت - با اقتدار نامحدود و بلامنازع خود استمرار بقای آن را بدون اتکا و استظهار به فقها و اهل حدیث تأمین کند.